بعضی وقت ها
خوب بود اگه می شد آدم ها همه ی اون چیز هایی که میخوان رو ، در لحظه بنویسند !
در هر لحظه ای و در هرمکانی !
.
این دو هفته ی امتحانات سخت گذشت !
نه به خاطر امتحانات ؛ بلکه اتفاقات مترقبه و غیر مترقبه اَش !
بخواهم لیست کنم وسایلی رو که طی این دو هفته از دست دادم که ... !
قانون نظم در بی نظمی برایِ من هم صادق است !
.
.
هما نوشته :
خدای شما چه رنگیست ؟
خدایِ من سفید است ،چون سفید نشانه ی پاکیست
نه!
خدایِ من رنگ کت و شلوارِ کتانِ قهوه ای رنگ امیرحسین جان اَم است ...
نه !
خدایِ من به رنگِ آخرین پیراهن چارخانه ی بـ ــآ بــ ــآ ست که ست شده بود با چشمانش ...
نه !
خدایِ من به رنگِ مانتو فسفری محلِ کار مادرم است ، حتی یک بار هم با لبـاس کارَش ندیدمش !
اصلا چرا راه دور برویم !
خدایِ من سبز است !
وقتی من پُرَم از شادی
لبریز از لبخند ...
و سرشار از دوست داشتن ...
نه !
خدایِ من آبیست !
وقتی لبریزم از حسِ نیاز به او
وقتی میخوانمَش
وقتی میخواهمَش
وقتی میبینمَش
شاید هم خدایِ من به رنگ قرمز است
وقتی از بین همه ی آدم ها ، از بین همه ی دلتنگی ها ، غم ها ، غصه ها ، درد ها و همه و همه فقط مرا در آغوشش میگیرد ...
می شود چیزی شبیه علائمِ
خط قرمز
به من نزدیک نشوید
خطر ریزش اشک
یا مثلا ورود ممنوع !
اگر باز هم فکرکنم خدایم رنگی تر می شود
خدایِ من زرد است چون ...
خدایِ من سیاه است چون ...
خدایِ من ...
خدایِ من یک رنگ نیست
پر از رنگ است ، خدایِ من از همه رنگ است !
وقتی در چشمانِ آخرین عکسِ پدرم
در لباس کارِ مادرم
در همه ی لحظات زندگی اَم
وجود دارد
.
آری
خدایِ من است !
فرقی نمی کند چه رنگی !
خدایِ من
پـــررنگـــ است .
پ.ن:
ویرایش شده نیست
دلم نوشته !
.
+ بعدا نوشت که : سنجاق شده به پست داستان یک مهندس خوشبخت