از بچگـی لحظه شماری می کردیم برایِ شب هایِ احیا ، شب هایِ قدر ...
بچه تر که بودیم ، قبل ترش می خوابیدیم تا تو مسجد خوابمون نبره ! (گاهی اوقات این یه تهدید بود ! ) آخرش هم می خوابیدیم تو مسجد ها !!!
بعدش پا می شدیم و می رفتیم دنبال مامان ، بــ ـا بــ ـا ها ،بعد بقیه دوستامون رو پیدا می کردیم ، یا حداقل بایکی دوست می شدیم و دیگه ... دیگه اون موقع بود که صدایِ " این بچه کیه ؟ " ، " بچه چقدر بازی می کنی " ، " بچه چقدر صدا می کنی آروم تر " بزرگترها بلند می شد و باز تهدید مامان ، بــ ـابــ ـا ها که دیگه نمیارمت !
.
درگوشـی بگم که ( من نمیدونم از کجا وکی فهمیدم شبـی به اسم شب هایِ احیا داریم ... اولین شبِ قدری که یادم میاد مربوط به دورانِ راهنمایی اَم بوده .
از قبل تر یادم نیست محال هم هست که رفته باشم ... ).
حالا هم یکم بزرگتر شدیم !
می ریم احیا ، می ریم جوشن کبیر می خونیم ، نماز قضا می خونیم ، گریه می کنیم ، العفو می گیم و دعا می کنیم ...
شاید به اون حاجتـی که داریم برسیم ... شایدم نه !
.
البته بگذریم عده ای هم برایِ متفرقه می آیند ! ... :)
.
همه رو بارها گفتند ، اما فقط یه چیزی :
+ همیشه به هشت که می رسیم یه مکثـی داریم !
شاید همون لحظه نه ، ولی اگه فکر کنیم تهِ تهِ ته دلمون یادش می افتیم ...
اینم هشتمین پست من ! بلکه خودش یه نظری کنه و بطلبه :)
++ مشهدِ این تابستون رو این سه شب می گیرم ازت :) ، بهم بده ! ...