.:: تـا تلآقــیــ دو نــگـاهــ ::.

یکـــ تو وسط زندگی اَم گم شده است .

.:: تـا تلآقــیــ دو نــگـاهــ ::.

یکـــ تو وسط زندگی اَم گم شده است .

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


برایِ من تعطیلات وقتی معنی پیدا می کنه که همه ی خانواده مون یا نه حداقل مامان جانم خونه باشه ...

حالا اون روز میخواد عید فطر باشه یا تعطیلات نوروز ، شهادت باشه یا ولادت ...

یا حتی روزی در وسط هفته !

.

من روز هایِ تعطیل رو دوس ندارم ...

یعنی روز هایِ تعطیلی که مامان جانم سر کار هست رو دوس ندارم ... .

.

امروز هم مادرجانم تا عصر سرکار هستند و عملاََ برایِ من این روز با بقیه روز ها تفاوت چندانی ندارد ... .

شاید حتی کسل کننده تر هم باشد ...


.

12 سال پیش ، درست در یک چنین روزی ، روز عید فـطر ، شاید بدترین اتفاق عمرم افتاد ...

اتفاقی که منجر به حذف شدن لغت " پـــدر " از دایره ی لغات من شد ... .


+عیدِ ! پس مبارکهـ :)

الف_ لام _ ناز :)

 

دهُمینِ شون هستن ! :دی

.

این بسیار ذهن مارو به خودش مشغول کرده ... اساســی و نمیدونم یعنی واقعا اینقدر درگیریِ ذهنی (!) لازمه یا نه !

بعد اینهمه فکر کردن هم دلم نمیاد که ننویسم !

.

دلم هم مسافرت میخواد ... خودش هم میدونه کجا :)

.

23 تیر تولد داداش جانِ بزرگ بود :) قهر بودیم کادو نگرفتم ! امشب آشتی شدیم :))

بعضی وقتــا آدما ازاینکه داداش بزرگ داره واقعا راضیه ولـی بعضی وقتا هم ... .

امشب تقریباََ راضیم :)

.

شب 27 اُم ماه رمضون هم احیا بسیـــــــــــــار عالــی بود :) از 23 اُم بیشتر :) ... زینب* هم پیشمون بود :)


.

ریحانه* جان هم امروز به سمت مشهد حرکت کرد ... خوش ــآ به احوال اَش :)

.

کیک الویه درست کردم ! طعم نسبتاََ همیشگـی ولی شکل متفاوت :)) / خوشمزه بود :) :دی

.

مشکل من و مامان جانم هم هم چنان سرجاشه ...

چقدر بده این ... اینکه ... هیچ :)

.

فرداهم روز سختی در پیش دارمـ ... سخت !

.

این ماه هم رفت ...

به نظرمـ سه  ما " رجبــــ ، شعبــــ ـان و رمضــان " سه ماهِ عشــق اَند . عشق :)

.


رو به آیینه : به کجا داری می ری که امروز حتی یادت نبود جلسه حاج آقا هست ... چه برسه به اینکه نرفتــی هم ... .


_________________________________________________________________________________________________

* در جمع خودمانـی دوستان رو به صورت خلاصه صدا می کنم !

هرچهار نفرشون مثل هم می شوند و آنها نمی تونند منو اینجور صدا کنند کیف می کنم :دی


الف_ لام _ ناز :)

9

خوب !


این سه شب هم گذشت :) قرار گذاشتیم شبِ بیست و هفتم هم بریم احیا ... اگر عمری باقی مانده بود ! :)

.

همیشه به این فکر می کنم اگه مامان جانِ من هم یکم پخته تر بود و یکم به حرف بقیه گوش می کرد دنیایِ من گلستان بود ... .

نمونه اَش همین دیشب که خاله جان و عروس هایش مهمان ما بودند ... .

.

بهم خوش نگذشت ... اصلا!

یکم اتفاقات دیروزش ، یکم اتفاقاتِ همون روز و شب اِش به دهانمان کوفت کرد !!

.

23 ماه رمضون با خدا قهر کردم ... قهر حسابی ... جاشم هست ... .

آشتی هم بی آشتی ...

.

خاله و دختر خاله ( گلنوش جانم ) و یکی از عروس ها تا صبح منزلِ ما بودند ! خوش بودیم ... .

.

نمیدونم بگم امنیت اینجا کم شده یانه !

هم عروس خاله ( میم جان ) و هم گلنوش جانم آدرسِ اینجارو دارند !امیدوارم به خاطر نسپرده باشند !

اما خوب برام مهم نیست :)

.

اینکه من بیست و هفتم برم ازش چی بخوام رو نمیدونم ! شاید خواستم آشتی کنیم ... شایدم ... .

.

عینکِ جدید هم رسید به دستم !

چپ : 2

راست : 2

به ترتیب ، 75صدم و نیم پیشرفت ( پَس رفت البته ! ) داشته ! ... :))


عینک اَم زیباست ! :دی


بعداََ نوشت :

دور بنفشه عینک قدیمیِ و دیگری جدید ترِ !

.

و کلی حرف دیگه !

الف_ لام _ ناز :)

8


از بچگـی لحظه شماری می کردیم برایِ شب هایِ احیا ، شب هایِ قدر ...

بچه تر که بودیم ، قبل ترش می خوابیدیم تا تو مسجد خوابمون نبره ! (گاهی اوقات این یه تهدید بود ! ) آخرش هم می خوابیدیم تو مسجد ها !!!

بعدش پا می شدیم و می رفتیم دنبال مامان ، بــ ـا بــ ـا  ها  ،بعد بقیه دوستامون رو پیدا می کردیم ، یا حداقل بایکی دوست می شدیم و دیگه ... دیگه اون موقع بود که صدایِ " این بچه کیه ؟ " ، " بچه چقدر بازی می کنی " ، " بچه چقدر صدا می کنی آروم تر " بزرگترها بلند می شد و باز تهدید مامان ، بــ ـابــ ـا ها که دیگه نمیارمت !

.

درگوشـی بگم که ( من نمیدونم از کجا وکی فهمیدم شبـی به اسم شب هایِ احیا داریم ... اولین شبِ قدری که یادم میاد مربوط به دورانِ راهنمایی اَم بوده .

از قبل تر یادم نیست محال هم هست که رفته باشم ... )
.

حالا هم یکم بزرگتر شدیم !

می ریم احیا ، می ریم جوشن کبیر می خونیم ، نماز قضا می خونیم ، گریه می کنیم  ، العفو می گیم و دعا می کنیم  ...

شاید به اون حاجتـی که داریم برسیم ... شایدم نه !

.

البته بگذریم عده ای هم برایِ متفرقه می آیند ! ... :)


.

همه رو بارها گفتند ، اما فقط یه چیزی :


والسلام :)

+ همیشه به هشت که می رسیم یه مکثـی داریم !

شاید همون لحظه نه ، ولی اگه فکر کنیم تهِ تهِ ته دلمون یادش می افتیم  ...

اینم هشتمین پست من ! بلکه خودش یه نظری کنه و بطلبه :)


++ مشهدِ این تابستون رو این سه شب می گیرم ازت :) ، بهم بده ! ...


الف_ لام _ ناز :)

7

آلبوم مجسمه ی مهدی یراحـی رو گوش کردم !

بد نبود ! خوب هم نبود !

.

چند وقت بود دعا و مولودی نرفته بودم ! خیــــلی وقت بود !

تا اینکه خالم بانـی شد و دعا گرفت !

شب تولد امام حسن (ع) ، دعا که نخوندیم :دی ولی حال و هوایِ خوبی داشت ! :))

.

امروز ظهر چند دقیقه ای خوابم برد ... بدترین خوابِ عمرم رو دیدم  ...

من تاحالا تو خواب گریه نکرده بودم ... .

.

کتاب خوب خواستین ، معرفی کنین ! :دی

.

آخرین کتابِ حیطه دفاع مقدس رو هم خوندم ، شاید دیگه دفاع مقدسی نخونم ... اعصابم رو داغون کرد ...

.

از فیلم هایِ ماه رمضون هم خوشم نمیاد ! ، مجبوری می بینم !

.

فقط میتونم بگم بیچــاره لطیف ! :)

.

امروز هم جمعه است ... .


سـر راه تـو نشسـتم بـه تمنـای نـگـاهی

چه شود عاقبـتم را ز خـدا خـیر بـخـواهـی


:)

الف_ لام _ ناز :)

6

چقدر خوبه ^_^

بعله آشپزی چقدر خوبه !

.

آشپزی کردن من بر می گرده به دوران دبستان ... زمانی که مامان مجبور شدند سرکار بروند !(ازاون موقع دوستان به من غبطه می خوردند ! حتی همین الان !!! )

البته این مدت طولانی مدرسه ی من مانع آشپزی من به صورت متوالی بود !:دی  بهتر !:دی

.

بگذریم !


چندوقتی بود اینجوری آشپزی نکرده بودم !

اول هفته رو یادم نمیاد !!:دی

دوشنبه : خورش لوبیا سبز

سه شنبه : خورش قرمه سبزی :)

چهارشنبه : شنیسل مرغ :)

.

فردا هم خاله جان دعا دارند و من نیستم ! :دی


آشپزی رو بیشتر از شیرینی پزی دوست دارم ! مامان جانم برعکــس !

.

کدبانویـی شدم برایِ خودم :دی

.

چشم نخورم :دی

الف_ لام _ ناز :)

5


گریه نمی کنم که نفهمد کسی مرا !

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود !

گریه نمی کنم که نفهمد کسی ، ولی

این حرف ها برای دلم " او " نمی شود !

...


خیلی بده ها ! خیلی !


اینکه هیچ وقت سعی نمیکنم گریه کنم ... !


چرا ؟! نمی دانم ! ندارد !


+ عکس پیوست شد :)

++ شعر از : پرتو باژنگ 


+++ بعداََ نوشت : نمیدونم در مورد من هم صدق میکنه یا خیر ولـی ... بد نیست اینجا نوشته بشه :))


1- گریه نکردن از سختی دل است.


2-سختی دل از گناه زیاد است.


3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.


4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.


5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.


6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست .


امام علی (ع)

الف_ لام _ ناز :)

4


:)

ظاهرا مدیریت بلاگفا با زبان بی زبانی گفتند که دیگر کار تمام هست !
بروید سراغ کار و زندگی تان !

 رفتیم !

.
من در طول روز زیاد فکر می کنم ، به هر کاری ! و سعی می کنم از هر جهت مورد آزمایش قرار بدهمش . البته چندباری هم از دستمان در رفت ! پیش می آید !!

قبل تر ها اینطور نبودم ! خیلی فکر نمی کردم ! :دی به قول معروف (!) کله ی مان باد داشت !!مثلِ الانِ خیلی از اطرافیانم ... !

سخت است آدم برای هر موردی اینقدر فکر کند ! دمار از روزگار خودش و بقیه در خواهد آورد !
ولـی خیلی عالی ست !این چند بار بهم ثابت شده است !

.
همین چند خط هم که نوشتم کلی فکر کردم ! که بگویم " فکــــــر کنیــــــد "

مثلا همین که من فکر می کنم مادرم خسته از سرکار و نزدیک افطار به خانه می آید ، سعی میکنم خستگی خودم رو نشانش ندهم و هرطور هست خوشحالش کنم !


+ من به خودم قول داده ام  فکــــر کنم که چه کنم مادرم را همیشه خوشحال کنم ...

الف_ لام _ ناز :)

3



امروز هشتمین روز ماه مبارکـــ است ... !
الف_ لام _ ناز :)

2


نمی دانم از کجا نگاهِ من به دفاع مقدس اِمان گره خورد ...

شاید اردوی سال دوم دبیرستان راهیان نور و جانبازِ کاروان آقایِ چترایی ...

شاید هم فیلم های دفاع مقدس ...

شاید حسِ کنجکاوی ...!

 و ...


.

اما از هرکجا و به هردلیل گره خورد ، خوب گره خورد !

من عاشق خواندن کتاب هایِ از این قیبل هستم ...

.

خواندن کتاب هایِ خاطرات دفاع مقدس آن هم به روایت همسر شهید حال و هوایی دگر دارد ! :)

کم است یا من کم دیده ام ! شاید هم فرصت ندارند که بگویند  ... !

ولی کم اَش هم دل نشین است ...

.

 شجاعت می خواهد که بگذاری و بروی ، دل بکنی از عشق و دل بسپاری به عشق جاویدان تر ، دل میخواهد ، دل .

.


+ در موقعیت اِش نیستم ! اگر هم بودم ... نه ! کارمن نیست ! ... :)

++ تکیه کلام این روزهایِ من شده " خسته اَم " ، خستگی کم رنگ ... !

الف_ لام _ ناز :)