خوب !
این سه شب هم گذشت :) قرار گذاشتیم شبِ بیست و هفتم هم بریم احیا ... اگر عمری باقی مانده بود ! :)
.
همیشه به این فکر می کنم اگه مامان جانِ من هم یکم پخته تر بود و یکم به حرف بقیه گوش می کرد دنیایِ من گلستان بود ... .
نمونه اَش همین دیشب که خاله جان و عروس هایش مهمان ما بودند ... .
.
بهم خوش نگذشت ... اصلا!
یکم اتفاقات دیروزش ، یکم اتفاقاتِ همون روز و شب اِش به دهانمان کوفت کرد !!
.
23 ماه رمضون با خدا قهر کردم ... قهر حسابی ... جاشم هست ... .
آشتی هم بی آشتی ...
.
خاله و دختر خاله ( گلنوش جانم ) و یکی از عروس ها تا صبح منزلِ ما بودند ! خوش بودیم ... .
.
نمیدونم بگم امنیت اینجا کم شده یانه !
هم عروس خاله ( میم جان ) و هم گلنوش جانم آدرسِ اینجارو دارند !امیدوارم به خاطر نسپرده باشند !
اما خوب برام مهم نیست :)
.
اینکه من بیست و هفتم برم ازش چی بخوام رو نمیدونم ! شاید خواستم آشتی کنیم ... شایدم ... .
.
عینکِ جدید هم رسید به دستم !
چپ : 2
راست : 2
به ترتیب ، 75صدم و نیم پیشرفت ( پَس رفت البته ! ) داشته ! ... :))
عینک اَم زیباست ! :دی
بعداََ نوشت :
دور بنفشه عینک قدیمیِ و دیگری جدید ترِ !
.
و کلی حرف دیگه !