از بازرسی که رد بشی
چشمت بیفته به گنبد طلا ،
میری جلوتر ، تعظیم میکنی ، سلام میدی
اذن دخول رو میخونی
یه نم نم اشک هم میاد ...
دستت هنوز رو قلبته
باورت نمیشه اومدی و اینجایی !
راهتو کج میکنی به سمت کفشداری شماره 14
باید اول بری زیارت ، جایِ همه ی دلتنگی ها ، یه زیارت حسابی ...
.
تو فکرت چیزایی که میخوای بگی روبه روش رو مرور میکنی ،
مامانم
بابام ...
سه تا داداشی ها
خاله و بچه هاش
گلی به صورت خاص
4 تا آبجیا
.
.
.
کفشاتو تحویل میدی
دل تو دلت نیست !
یه لحظه وایمیسی
اخه من کجا ؟ اینجا کجا ؟
چشماتو میبندی (با فشار جمعیت تکون میخوری )
راه میفتی
.
ذهنت قفل شد !
انگار راستِ راستِ ...
.
.
.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا