من یک من هستم
نه یک منِ سالم ...
یک منِ ویران شده ، ولی هنوز هم سرپا!
به اصطلاح یک من هستم ، یک منِ کلنگی !!
بــ ــ ـی تـــ ــ ــو " هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است " ...
در میان این ویرانگی ، سر درگمی مبــــ ـــ ـــهـ ـمـ ـی دارم ...
اینکه من کجا هستم ؟
من کجای روز مرگی های تو هستم ؟
کجای زنـــ ــدگـــــ ـی اَت هستم ؟
کجای حس مبهمِ توام ؟
با یک ستون سرپاهستم ...
مرزسقوط یا اوج ...
بلاتکلیفی محض است ...
نه دل داری که ...
نه دل داری که ...
باید یک اتفاق بیفتد ...
بیاید و دست مرا بگیرد
یا به اوج ببرد مرا و یا ...
.
دست مرا بگیرو جانم را ...
...
بعدا با کمی بغض نوشت :
کاش آدما ذهن همدیگه رو میخوندند ...
اینجوری لازم نبود برای حرف کمتر از نیم ثانیه ای ، نصف عمرشونو فکرکنند برای مقدمه چینی ...
آخرش هم خراب کنند کل زندگی شونو ... !